داستان اسارت بدون یک شلیک27
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

راز دیپلم عربی

از آن روزی که افسر عراقی پس از اینکه فهمید عربم، گفت که برای چی این را اینجا آوردید! باید همانجا او را می کشتید، فهمیدم که زبان عربی برایم دردسر ساز خواهد شد. برخورد سرگرد محمودی فرمانده اردوگاه با یکی از بچه های اصفهان نیز باعث شد تا بیشتر دقت کنم و بی خود بند را آب ندهم.

اما ماجرا از کجا آغاز شد. در بخش بیمارستان یا قاطع 1 در تخت کنار مرحوم خلف زهیری درست زیر پنجره مشبک و توری کشیده بودم. گوشه سمت چپ توری پنجره اندکی پاره بود بطوریکه یک دست مشت کرده بزحمت از آن خارج می شد.

بعد از تناول بیسکویتی 4 یا 6 عددی از خانواده پتی بور بنام الحمراء، پوشش آن را مچاله کردم و برخلاف همیشه که در سطل کنار تخت می انداختم؛ از آنجاییکه باید این ماجرا از یک جایی کلید بخورد؛ از سوراخ توری به بیرون پرتاب کردم. از بخت بدم درست در همان لحظه شاکر نگهبان بد اخلاق عراقی سر می رسد و جلوی پای او می افتد. با تشر گفت: "شنهو های"؟ یعنی این چیه و من غافلگیر و دستپاچه شدم. با زبان شیرین مادری گفتم:خذاها الهواء!چشمانش از تعجب گرد شد و با لحنی که گویی مچم را گرفته است، سخنم را با همان لحن تکرار کرد و گفت:اِ ، خذاها الهواء!دست و پایم را گم کردم و رو به مرحوم خلف کرده و گفتم: خلف بهش بگو باد بردش. خلف نیز با زبان عربی ماجرا را جمع و جور کرد. ولی قیافه شاکر نشان می داد که قانع نشده است.

از آن روز هر بار شاکر من را می دید، نگاه بخصوصی بمن می کرد و من سعی می کردم خودم را از نگاهش بدزدم. موش و گربه بازی من و شاکر چند ماهی طول کشید. علیرغم نظر پزشکان خودمان، قرار بر این شد چند نفر از مجروحین که از نظر عراقی ها حال بهتری دارند به قاطع 3 پیش بچه های سالم منتقل شوند. قرعه بنام من افتاد. وسایلمان را جمع کردیم و بیرون به خط شدیم. خمیس گروهبان عراقی که در بدجنسی روی شاکر را سفید کرده بود، به سخنرانی ایستاد و از شرایط و وضعیت قاطع 3 و علت انتقالمان داد سخن سر داد و در آخر سر گفت بین شما آدم های نخاله و بد (به تعبیر عراقی ها "مُو زِین") وجود که ما از آنها خبر داریم. با این حرف خمیس متوجه شدم که بمن فقط مشکوک شدند چون اگه یقین داشتند ماجرا جور دیگری پیش می رفت. به هر ترتیب به کمک بچه ها به قاطع سه وارد شدیم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 68
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 215
بازدید ماه : 509
بازدید کل : 21378
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه